داراب افسر بختیاری

صفحه اصلیبختیاری

داراب افسر بختیاری

 گر کسی پرسید افسر کیست بر گویش جواب        بختیاری زاده افسرده جانی بیش نیست حسین افسر فرزند داراب افسر در باره پدرش می گوید: « داراب افسر د

ابوالقاسم بختیار ، پزشک شهیر بختیاری
نام گذاری کودکان بختیاری بر پایه ی فرهنگ ایلی
سیستم نامگذاری در بختیاری
زمان مطالعه: 20 دقیقه

 گر کسی پرسید افسر کیست بر گویش جواب      

 بختیاری زاده افسرده جانی بیش نیست




حسین افسر فرزند داراب افسر در باره پدرش می گوید:

« داراب افسر در سال 1279شمسی در چقاخور بختیاری متولد شد. پدرش آ اصلان از طایفه احمد خسروی و مادرش بی بی گوهردختر حسینقلی خان ایلخانی بود. کودکی های داراب افسر درمیان کوههای شگفت انگیز بختیاری،  لاله های واژگون ، غوغای ایل وکوچ و مردمان ساده و صمیمی گذشت و اینها همه در روح او آنچنان ژرف تاثیر نهاد که جلوه های آن درشعر وی ، شگرف و بدیع بوده وسرشار از این تصاویر زیباست. داراب در مکتب ، خواندن و نوشتن را آموخت و روح بیقرار و هوش استثنایی اش او را که تشنه آموختن هرچه بیشتر بود یاری  دادند که در نه سا لگی قرآن را ازحفظ باشد. داراب در کتابخانه دایی خود سردار اسعد بختیاری ، این فاتح مشروطه که خود ادیبی اندیشمند  بوده به گنجینه بزرگی از تاریخ وادبیات ایران و جهان دسترسی داشت وتوانست که جام وجود خود را از این دریای علم و معرفت لبریز نماید  و صفای وجود خویش را در شبهای شاهنامه خوانی و خسرو و شیرین خوانی و ابیات  شورانگیز فولکلوریک  بختیاری در پیوند  میان شعر و موسیقی بیابد.

   داراب افسر در طول سفرهای زیادی که به اصفهان و تهران داشت توانست با شعرا و اندیشمندان هم عصر خویش همانند ملک شعرا بهار وپژمان بختیاری و بسیاری دیگر از فرزانگان ، مجالست و دوستی نماید و با شرایط سیاسی اجتماعی آنروز کشورش آشنا شود.
حاصل این همه ، دیوان شعر داراب افسر بختیاری  است که تنها  قسمتی از اشعار او را  در بر میگیرد وحتی همین نیز آ نچنان سرشار ازاستحکام ، ظرافت و تصاویر زیبای شاعرانه بوده و معانی بلند عارفانه ،  وطن پرستانه و عاشقانه را در خود جای داده است که مورد تحسین فرهیختگان همزمان و بعد از خود قرار گرفت. وآنچنان با قدرت و صلابت ، کلام و زبان  بختیاری  را  به زیبایی به شعر جاری ساخت که اینک فرهیختگان دیار بختیاری او را پدر شعر بختیاری  می نامند . همچنانکه ملک شعرای بهار در مورد او گفته بود : کاری که فردوسی در مورد زبان فارسی انجام داد افسردر زبان بختیاری انجام داده است.
داراب افسر در سال 1320شمسی از چغاخور بختیاری به اصفهان رفته و ساکن گردید ولی از هر فرصتی برای بازگشت به بختیاری و دیدار مردمان مهربانش تا زمانی که بیماری او را ازپای انداخت استفاده میکرد.
اشعار این شاعر شوریده بختیاری  آمیزه ای  از جلوه های زندگی ، اندیشه های والا ، عرفان ، احساسات میهن پرستانه وعشق به  سرزمین بختیاری است که نمود آن را در شعرهای رستاخیز مسجد سلیمان ، خداییه ، همیلا و کلاریه  بدرستی  می توان دید . اما جدای  از همه اینها افسر که همواره شیفته مولایش حضرت علی ابن ابیطالب(ع) بود  شعر مدح حضرتش را همیشه با شور و اشتیاق وصف ناپذیری میخواند  و تا واپسین دم حیاتش نام علی (ع) بر زبانش جاری بود. شعر « عمرویه» حماسه  نبرد  حضرت علی (ع) در جنگ خندق ازشاهکارهای مسلم شعر به گویش بختیاری است.
داراب افسر بسیارمهربان ، خوش سخن و نیک رفتاربود، محضرش شوری داشت وکلامش گرمی خاص، برای سخاوت و بخشش به دیگران حد و مرزی نمی شناخت بارها او را دیدند که در سرمای زمستان کت خود را به فقیری رهگذر بخشید.
افسرکتاب رمانی هم به نثر نوشته به نام «گل سعادت» که ماجراهایش در سرزمین بختیاری می گذرد و یک روستای خیالی به نام « نوآباد» را توصیف می کند. ساکنان روستا یا  قهرمانان داستان ، عشایر ساده و با صفایی هستند که غمها و شادیها به هم تقسیم کرده اند این کتاب هنوز چاپ نگردیده است. کتاب دیگر وی که « تاریخ بختیاری» نام داشته دیگر در دسترس نیست و اوراق آن از بین رفته است و در دسترس نمی باشد.
داراب افسر دوبار ازدواج کرد که حاصل آن پنچ فرزند می باشد.همسراول وی دخترعمویش بی بی فاطمه و همسر دومش عطیه خضوعی دختر موسیقیدان معروف اصفهانی میرزا حسین ساعت ساز بود.
داراب افسر در سال 1337 شمسی به علت سکته ،  نیمی از بدنش فلج و خانه نشین گردیدو همسر نازنینش از او پرستاری می کرد. در وصف حال خود می سراید:
من کیستم به غیر ز پا افتاده ای                     بیچاره ای ضعیف و دل از دست داده ای
در کشتی شکسته هجران نشسته ای         در بحر بیکرانه محنت فتاده ای
با پای لنگ راه به منزل چسان برم                  با شهسوار حسن نپاید پیاده ای
افسر اگر که روز سپیدت سیاه شد               نبود عجب از آن که سیه بخت زاده ای

داراب افسر در یکی از روزهای پاییز سال1350 شمسی در اصفهان چشم از جهان فرو بست و در تخت فولاد  اصفهان ، تکیه میر بخاک سپرده  شد، در حالی که بدرستی سروده بود:
افسر ای فخر بسه سی تو که بعد از مرگت                 اسم لرتا به ابد زنده ز اشعار  تونه

داراب افسر از سن سی سالگی شروع به سرودن شعر نمود.  اما کیست که نداند شعر همزاد کودکان بختیاری از تهده های بر دوش بسته مادران است و لالایی خواب و نوازش بیداری کودک بختیاری هارمونی حماسی طبیعت و شجاعت و صداقت بوده و هست و سرنوشت چنین است که هر کودک بختیاری شاعر به دنیا آید
داراب آنچنان در سرودن اشعار بختیاری به شیوائی و استواری اهتمام نمود که اینک فرهیختگان دیار بختیاری او را پدر شعر بختیاری می نامند اشعار دارب افسر دز زمینه های عرفانی، عاشقانه، سیاسی و در قالب های قصیده،غزل، قطعه، و… سروده شده است.
داراب شعرهای بسیاری سروده، اما متاسفانه تنها 1500 بیت از شعرهایش تاکنون چاپ و منتشر شده است.از جمله معروفترین سروده های وی به گویش بختیاری می توان به اشعار «خدائیه»، «عمرویه» و « همیلا: مناظره پسر لر با دختر شهری» و « رستاخیز مسجدسلیمان »  اشاره کرد. شعر بختیاری با اشعار دارب به کمال رسید.
کتاب دیوان داراب افسر تاکنون دهها بار به چاپ رسیده و مورد استقبال فراوان قرار گرفته است.

شعر داراب ویژگی ها و ابعاد متفاوت ومتعددی دارد:
1 – آزادگی و بی اعتنایی به دنیا:
وی شاعری آزاده و بی اعتنا به دنیا است که عقیده دارد:
چه حاصل است زعمرم جز اینکه می گویند                 گه افسر آمد و این قصه را سرود و گذشت
2- داراب افسر را باید به حق شاعری ملی و وطن دوست بدانیم که نقد استعمار از ویژگی های بارز شعر وی است. روح آزادگی وی در ستیز با استعمار متاثر از روحیات ایلی است که داراب هم همچون هم تباران خود با آن زاده شده بود. شعر « تیارت» یا همان « تئاتر » که به « رستاخیز مسجدسلیمان » معروف شد، اولین شعرش به گویش بختیاری است. از بهترین نمونه های  نگاه ضد استعماری این شاعر فقید است که از لحاظ موضوع و ابراز احساسات ملی بهترین نمونه حس ملی گرایی در داراب افسر به‌شمار می‌رود.
داراب خود در مقدمه ای کوتاه بر شعر مذکور می نویسد :
« زمانی که بیگانگان در کشور ما منابع سرشار میهنمان را ظالمانه مورد تجاوز خود قرار داده و در این راه از هیچگونه ظلم و تعدی خودداری نمی کردند ، آنچنان احساسات میهن پرستانه ام تحریک شد که این اشعار را که آهنگ مخصوصی دارد و اینک یکی از دل انگیز ترین آوازهایی است که   در میان مردم متداول است ، سرودم.»
شعر رستاخیز ، داستان شخصی به نام « کابنگرو » است که پس از سالها سر از قبر بیرون آورده و به تماشای مسجدسلیمانی می نشیند که عملیات حفاری و استخراج نفت در آن  جریان دارد و استعمارگران در آن خانه ها و جاده ها ساخته اند و با آن طبیعت بکر قشلاقی روزگار کابنگرو بکلی متفاوت است. وی  حیرت زده ، با دیدن مظاهر مدنیت جدید و  هر چیز جدیدی مانند اتومبیل ، جاده آسفالت ، منجنیق سر چاه ، دیگ های بزرگ نفت ، سیم تلگراف ، کارخانه و فرد انگلیسی حیرت خود را نشان می دهد .
پرسش های کابنگرو از دخترش « گلی جون » آمیزه ای ازحیرت و تفکر را به نمایش می گذارد. کابنگرو با دیدن فرزند خود « محمد خون » ( راننده ماشین رئیس نفت) استعمار را به نقد و چالش می کشد. نگاه داراب به مقوله استعمار همان نگاهی است که در فضای علمی و تحلیلی تاریخ آن را دو رویه تمدن بورژوازی غرب نامید اند. داراب از محدود کسانی بود که در آن ایام در پشت این مظاهر فریبنده رویه اصلی بورژوازی غرب را شناخت و از استعمار نقد کرد و از این منظر می توانیم مرحوم داراب را شاعری فراتر از روزگار و زمانه خود بنامیم !
جسارت داراب در بیان اندیشه ضد استعماری اش در دوران رژیمی که خود ریشه در استعمار داشت نیز ستودنی است . هر استبدادی بدون شک مرئی یا نامرئی ریشه هایی در یک نظام استعماری دارد و استعمار برای چپاول بهتر همواره مستبدانی را پرورش می دهد تا معترضان کمتری داشته باشند و جسارت داراب به رغم مشکلاتی که این نقد استعماری می توانست برایش داشته باشد بسیار ستودنی است .
داراب شعر خود را با این ابیات زیبا به پایان می برد که:
اردشیر کردی ایرون گلستون                      ندونست آخرس ابرس انگلستون
حالا به طاق کسری جغد انشینه                ایرونی کور با ئی روز نبینه
مادر وطن اگو شیر مو حلال                         هر که نشتی بورن نفت شمال
منظور وی تلاشهای ملی گرایان در عدم واگذاری امتیاز نفت شمال ( دریای خزر ) به بیگانگان بوده است .
3- دلبستگی شدید به اهل بیت علیهم السلام:
 مدحی که برای امام علی(ع) امام اول شیعیان سروده است. شعری که بیش از همه مورد علاقه خود داراب بوده
4-  جهانبینی داراب و شعر او را می توان در « خدائیه » یافت که چگونه به چالش با خدا می پردازد و عمق نگاه و جهان بینی پاک و بی ریای شاعر را به تصویر می کشد.
5-نگاه جامعه شناختی او را در« همیلا »  با ظرافت تمام تقابل سنت و مدرنیته و تحولات سریع در جامعه  را آشکار می کند
6-  در اشعار«  عمرویه » و « رستاخیز مسجدسلیمان » و اشعاری از این نمونه می توان نگاه تاریخی و انتقادی شاعر را مشاهده کرد

نمونه های از اشعار داراب افسر بختیاری:

خدائیه به گویش بختیاری
ای که روزیَ همه خلق ز  انبار تونِه                          آسمونها  و  زمین کِرده  کردار ِ  تو نه ِ
ئی همه نقش و نگاری که مِنِه  دنیا  هِد                   همه از پرتو یک جلوه  دیدار ِ  تو نه ِ
اَ فتو و  ئی همه  نوری که  اِتاو ِه به زَمین                  مختصر ذره ای از تابش رخسار ِتو نه ِ
ئی همه آو که به دریا چو’نو هیِِ موج  اِزَنه              چکه ای ازکَرَم آورگهربار ِ تو نه ِ
عاقلون هر چه کنِن فکر و اِبالِن به ’خوسون                اشتباه کِردنِه’پای ، جمله ز افکار تو نه ِ
هرکه رَهد از پی ِمقصور و به مقصود رسید               ’او َنَرهد و  َنَرسیده ’یوز ِ رفتار ِ تو نه ِ
هرحکیمی که دوا  داد و مریضِس خو، اِبید                ’او دواها  همه از قیطی عطار  تو نه ِ
هر چه فردوسی و سعدی و  نظامی ’گودِنه              همه سون اِز اثر ِ طبع ِ’درَربار ِ تو نه ِ
پیراِبون خلق و  همه  سال تفاوت   اِ’کنِن                  غیر ذات تو  که امسال ِ تو چی پار ِ تونه ِ
عرش فرش کِردی و  قِیلون ِ  نِهادی ’گرَِلو               هر چه ’ورمون  اِ’کنِن ’پای همه آزار تو نه ِ
دییِه کِردمِه مختار،  تو نه ِ ور’خو و بد                        نیکنم’ زِت ’مو قبول ’یوسرو’یودار ِ تونه ِ
هر چه مو فکراِ’کنم ’پاک  همه برعکس اِبوون           کی به یَکسون اِزنِه ؟ ’پای ’یو ز دربار تو نه ِ
هر  شَر و شور  به  دنیا  مِنِه  مخلوقت  اِبو               اِز َ نیم  یا  اِ’کشیم پاک  همه  سون کارتونه
خان ِ چنگیز  که دنیانه ِ سر  اِز ته ’رفتَی                   هر چه بد  کِرد  بِه مردم  همه وادار  ِ‌تونه ِ
شاه تیمور که مشهور به خین  ریزی بید                 کمترین بنده ای اِز مردم ِ تاتار تونه ِ
یه نفرکِی  اِتَرِس ئی همهآ’دم  بِکشِه ؟                  ا و  نَکشت ، دست ِ‌توبید ،  قدرت ِ قهار ِتونه ِ
وَندیه جنگ اروپا و تَپِستی تَه ِ عرش                       هر چه ’مردِن مِنِه جنگ خین ِ‌ همه بار ِ تو نه ِ
وَندیه چنگ اروپا  و تَپِستی تَه ِ عرش                     هر چه ’مردِن  مِنِه  جنگ  خین ِ همه  بار ِ تو نه ِ
نیگو’هم  که ، زِ عربها  به عجم ها  چه رسید           همه دونِن که چه بید  چونکه ’هوشاهکار تونه ِ
هر  رسولی  اِفِرِستی و کتابی  داره                       یا ’کرِت  یا’کرِگَو’ت یا که جلودار ِ تو نه ِ
آ’دمِه گول اِزَنی و اِ’کونیس’ور  مِنِه  باغ                    اِ  نهی ترد بریشِس که یو دی، وار ِ تو نه ِ
آبِر’وسِه   اِبَری سی  دو سه کَپ گَندم و جو            سی چه گندم نخورِه پَس’یوچه سرکار ِ تو نه ِ
هوکه شیطونِه و  ئی گولِ  به آ’دم زِیدِه                   گوش و ’نفتِس بکَنَی خوس’دزَ بازار تو نه ِ
باغِتِه ’رفت به  َیه  شَو و ’گر’هد از چنگِت               میل ِ ’خت بید که بَرِه َارنه گرفتار تو نه ِ
’گدیه ِ  روز قیامت زِ ’لر اِ’خوم ’مو حِساو                   تو چه دادیس؟ ’هو چه داره؟ چه بدهکار تو نه ِ
’کر  َ یارونه ِ  اتومبیل ’سواری دادی                       منکر  بیدِنِته ،  ’لرکه طرفدار ِ تو نه ِ
حق تو  داری بکنی هر  چه به دنیا  بِخویی               چون همه بید و  نَبید  زِنده زِ  پِندار ِ‌ تو نه ِ
هر بنایی که  بسازِن همه ویرون  اِبوهه                   غیر پاینده فقط گنبد دوار ِ  تو نه ِ
افسرئی فخر بَسِه سی توکه  بعد اِز مرگت            اسم ’لر تا به  ابد زنده  ز اشعار تونه
                                                      دلبریه – 1322
مواسیر تونم ای ماه بکن ورمو نظر                        موفقیر تونم ای شاه به حالم بنیر
مو دلم خواست که روزینه سر آروم با تو                مو  دلم خواست شوینه بکنم با تو سحر
شاه خوبان تو بی یو تا به رکاب تو بیا                     عشوه و نازو کرشمه همه با فتح و ظفر
راستی ار تو بیائی چقدر شاد ابووم                     ای خدا چندی خووه زندگی با دلبر
منه گلزار بی یو عاشق و معشوق ببین               جلوه گل بنی یر حسرت بلبل بنی یر
گل بچینیم و بخندیم و بگردیم به باغ                    تو بکن ناز که نازت اکشه  نیلوفر
گل زرد مو اچینم که به رنگ رخمه                       گل سهر تو بچین و بزنس مر منه سر
گل حسرت زمونه چونکه مو حسرت به دلم          گل سوری ز تنه چونکه هدی زس بهتر
شو مهتاب من باغ مو و تو یکجا                           چهچه بلبل و مستی شراب خلّر
دست مو گردن تو دست تو گردن خم                   روح در حالت پرواز و تنم زیر و زبر
ینه گن زندگی خو ینه گن وقت عزیز                     ینه گن لذت عمر و ینه گن حظ بشر
کافرم ار ببرم هیچ مو اسمی زبهشت                 ناکسم ار بکنم یاد زحوض کوثر
اسو باید بگم ای چرخ فلک چرخ مزن                    اسو باید بگم ای وقت زئی ما مگذر
گله مندم زتو ای دوست تو هم خت دونی          اخرس رحم نکردی تو به حال افسر

   عمرویه – 1314
ای کسونی که اگوین شیخ عمر خدمت کرد                دین اسلام از او گشت مسلم به قرار
داستونی مو زتاریخ اگومت گوش بگر                          تا به بد جنسی شیخت بکنی خود اقرار
بوو معاویه کر حرب ابوسفیان بید                              خواست از مذهب اسلام بره تار و نتار
به سر احمد مرسل قشن از کینه کشید                   حضرت خیر بشر بید و تمام انصار
کل اصحاب به زحمت همه خندق کندن                    خاک وگل پاک اکشیدن همه با کول و کنار
عمرو از کینه اسبه ز خندق پرنید                             مات وابین همه خلق از او اسب و سوار
زغروری که به سر داشت ز دل نعره کشید               یا محمد پ چته ؟سی چه نشستی به حصار ؟
مو اویدم که زخندق بکشم تون صحرا                      روز باید که به چشمت بکنم چی شو تار
ریشه و بیخ تنه وا  مو ز دنیا بکنم                             مونه اگون عمرو کر عبدود ریشه درار
عبدود بوم خبر از مو نداره ار اخوم                            به جلات تش نزنم و نکنم حونته بار
سر ره جستنمه ار که قورونت ندرم                          هرچه داری هش و هوش پاک نبرم با خرو بار
حضرت ختم رسل بنگ به اصحاب کشید                  که یکیتون بروین و بکشین ئی اسگ هار
چو نوازترس همه رنگ زریسون پرست                     که جواو هیچ ندادن به رسول مختار
زسر قهر ورستاد به پا شیر خدا                               گد گوویل یونه چی شیر و منم شیر شکار
باحضور همه اصحاب علی عرض بکرد                       احمد ار ادن بده مو ابرم از یو دمار
حضرت ختم رسل گد به جواوس بنشین                    جنگ با فیل خدانه تو چونو خوار مدار
یا علی مر تو ندونی یو کر عبدود                              قزقزی کم بکن و رو بنشین کار مدار
وقتی فهمیدعلی میل پیامبر نی دی                       ز سر قهر گزید لونه و رهدی به کنار
حرف بی موقع عمر زید که معناس یو بید                 که وریستین گویل برویم پاک به فرار
سر جرنید طرف عمرو و به آزار بلند                         گد یکی قصه مو دونم ز همی لکه چنار
عمرو بید و مو و کر تاتم هشام                              منه یک قافله سنگین ارهدیم شو تار
یه دفعه بی خبری دز سر رهمونه گرد                     ار همه چهار نفر بین زیادتر ز هزار
عمرو ور دست گرد کره شتر کرد درک                     چشم تا زین به یک از همه سون برد دمار
احمد از حرف عمر اخم کشید ور من یک                 گد که فاروق خرفتی و نی یای هیچ به کار
حرف بی موقع مزن کر دل اردونه نبر                       سی چه ای قدر ازنی ای همه بی پی به گدار
به زبونت بزنه مار که کرکر نکنی                              چند سنگین اکنی بار خوته روز شمار
باز عمرو از ته دل نعره و فریاد کشید                        یا محمد بفرستی تو زاصحاب کبار
گد به طعنه :مو اویمه به جهنم بروم                        یا فرستم به بهشت پاک مو یونونه به قطار
باز علی عرض بکرد بس که اجازه بده بم                   باز فرمود :علی رو بنشین عذر میار
باز عمروز ته دل بنگ به اصحاب کشید                     که همی تازه  زپاتون ادرارم شولار
یه کله کاغذ یه ور سر شیخین بنم                           آبروسون برم ور منه هر شهر و دیار
عمر وا بگرم ریشسه از ته بورم                              دم خریس  و بکنم ورمنه ای ایل و تبار
سیل ور آینه نکردم و نتاشیم ریشم                       به کنیزم نگدم در وره رو شونه بیار
نذر کردم خوم تک تش به مدینه بزنم                       لاش اصحاب بسوزنم همه وا هیمه و خار
شتر و میش و بزاتونو به غارت بورم                         پاک خرونتونه برونم بورم بی اوسار
کیک چر وابنهم ور منه مال احمد                             لاش اصحاب یکابک بکشم ور سر دار
دفعه سوم علی گد به محمد که : بسه                   ای قده خفت و خواری به سر خلق میار
التماست اکنم تا سر پات بوسم                             که اجازه بدهی بم به حق هشت و جهار
جنگ بدر فراموش نکن مر نیدی                               یو هم او شخصه که از ترس مو رهده به فرار
گد محمد به علی :دست خدا پشت و پنات               تو برو تامو بوینم چه ابو آخر کار
شادمون شیر خدا رهد طرف عمرو چو برق                مثل شیری که بوینه به دم ریس شکار
عمرو دیدک چو علینه هو به آواز بلند                         گد : تو ورگرد برو جون خته مفت مدار
دوستی مو و بوته تو فراموش نکن                            تو برو تا که بیاهن همه اصحاب کبار
کر عفان پدر سی کجنه ؟سی چی نی یا ؟                شیر دیده که چونو دک ازنه مثل شکار
به ابوبکر بگو چند زنی حیله و شند                           نصف شو نید که گروسی و تپی ور ته غار
بوس هو پیر دروگو به منه مال خمون                       اگوهی دالو پیره که کنه شیر نکار
کجه پ رهده عمر وس بگو ای بخت بوت                  ئی چو دی حیله و شند تو نی یا هیچ به کار
دی  به تسبیح و دعا نید و به ورد منه لو                  کر بی دا اخوهه تا نکنه ازمو فرار
گد علی :احمد و اصحاب کنیز داتن                          که چونو گپ ازنی ئی همه با فیس و وقار
اگوهم شهر مدینه به تیول بوته                               که اگوی تش ازنم بس همه با هیمه و خار
مر ندونی چو منی خدمت احمد اکنه                        که ز شمشیر مو لرزنده ابو لیل و النهار
منه اگون حیدر کرار که معنیس یونه                         که منه جنگ ز دشمن نکنه هیچ فرار
دوش بیدی که منه بدر مو غوغا کردم                      تا  ته زوونته گرهدم و کشیدم به مهار
عتبه و شیبه و او هنظله مر یاد تو رهد                    اشکماسونه مو شرنیدم ز یک چی چلوار
اگوهم مر فراموش تو وابید به بدر                           مرگ ایبارید زشمشیر مو چی اور بهار
(عمرو)گد مرتو ندونی مو تلافی اکنم                     ابرم از تو و اصحاب همه نسل و نتار
آخرس جنگ قریشه تو و محمد وندین                     به دورو بسکه گدین روز قیامت و شمار
اگوهم گوش تو کر بید به محمد چه گدم                   که مونم عمرو کر عبدود ریشه درار
اسم مو زوون به زوون وسته منه ایل عرب               رهده تا ملک عجم تا بره سی چین و تتار
نوم مو ار به پلنگون به منه که یرسه                         پاک زترس مو الرزن اگورسن ته غار
کر بوطالب اگر حرف مونو گوش اگری                       رهدگیر رو دره زیر جنگ مونو خوار مدار
عتبه و شیبه و اینونه که کشتی دونی                     گله سگ گرگنو طی شیرنیان هیچ به شمار
گدمت بوت ابو طالب و تاتت عباسی                         به مو بیدن به همه حال همه همدم و یار
حیفم از باوت که مردی تو و محمد مندین                 که چو نو فتنه نکارین به منه ایل و تبار
چند ترین فنق درارین ز ختون هی شو وروز                یه کتابی بنویسین که نی یا هیچ به کار
گد علی بس که :بسه بخت بوت حرف نزن                 چند تری قصه بیاری نو ز پیر آر و ز پار
عمرو شمشیر کشید خواست بجمنه به علی           گد علی : مطلبیه صبر کن دست بدار
گد علی بس :مو شنیدم تو گدی ور مین جنگ          ز سه خواهش ز  یکیسون مو ندارم انکار
عمرو گد :دشمن مو ار که سه خواهش بکنه             زسه خواهش به یکیسون انماهم اقرار
حال ایر میل تو وابیده که خواهش بکنی                     مو قبولس اکنم ارچه بوینم دشخار
گد علی بس :پ بی یو حرف مونه گوش بگر               دین اسلام و قبول کن .بت بهلی به کنار
گد که :از دین بووم بخت بووم نیگذرم                         تو ازی حرف گذر کن سخنی تازه بیار
گد :حالا که نی یاهی تو به دین احمد                         جنک مکن واس برو حرف مزن کار مدار
گد :یابومه چو پرنیم ز خندق زنگل                              کل و گاله زپی اسب اکردن بسیار
مو خجالت اکشم ار که بخوم ور گردم                         حرف زنگل چکنم که اگوهن کرد فرار
گد :حالا که جونونه پ در و از یابو                                 چونکه ناجور ابوهه جنگ پیاده و سوار
عمرو سب خنه پی کرد و زدل نعره کشید                    که بجمست زمین .گشت هوا تیره و تار
گد علی بس :که تو وا ضربت اول بزنی                         تا نگون برد علی حیله و تزویر به کار
دست عمرو رهد به هوا خواست بجمنه به علی           زدل حضرت جبریل امین رهد قرار
سر پتی احمد مرسل و دو دستس به هوا                    قسمی داد خدانه به حق هشت و چهار
تاته پیر« آدم » بیچاره  ز زونی رهدی                            ری و مین همه پای کند « حوا » با دل زار
کل اصحاب انی یشتن همه با گردن کج                         مس بارون باهار اشگ ارهدن به کنار
روح موسی ز کل عرش اچرنید به خدا                           که خدایا تو علینه به سلامت وادار
به منه هو و جنجال هو جمنید به علی                           درک و خودسه شرنید زیک مثل خیار
یه علف داغ نهادی به منه فرق سرس                           ارکه اکشت علی  کار تموم بید و تبار
وقتی تکبیر علی گد و کشید ک ، شمشیر                     پاک ملائک پی نظاره کشین صف به قطار
آسمونها و زمین درهم و برهم وا بید                            انجم و چرخ برین پاک همه رهدن ز مدار
برق شمشیر علی زید منه عرش خدا                           یونه اگون برق ، که افتو ورس کرد فرار
عمرو فهمید که دیه قافله مرگ رسید                            نوبت هونه که باید کنه زین مرحله بار
خواست تا جم بخوره شیر خدا جمنید بس                     رونسه برق صفت وند ، به  لم چی لک دار
تا علی شند به عمرو مالک دوزخ چرنید                          به سرادار جهنم که کلیتانه بیار
گد منه غرفه تهی جاسه معین بکنین                            گد که بووس اوچونه گد روجل و بنداسه درار
عمرو رهمست زپا مر اگودی کوه رهمست                     که ورستاد ز زمین خرمنی از گرت و غبار
به منه گرت ،  علی رد سر سینه س بنشست                مثل شاهی که سر تخت نشینه به قرار
زمنه چرخ برین یک ملکی داد ندا                                     کافرین باد بدین سلطنت و شان و وقار
عمرو چرنید به علی :ای مو به قربون سرت                    وقتی کشتیم زره مه تو ز لاشم ندرار
گد علی بس که :کری شاد بمیری که علی                     نید محتاج ئی آهن بی رنگ و نگار
دشنسه شیر خدا از کل شالس درورد                           گوش تا گوش سر عمرو برید رستم وار
سر خین آلی عمرو به منه دس گرد                               اخرامید به صد جلوه چو طاووس باهار
به همی حال اوید تا که رسیدی به رسول                     کرد تعظیم و به پاهاس سر کرد نثار
کل اصحاب و ابایک همه تکبیر گدن                                که صداسون ز برافتو رسید تا  به نسار
مختصر قشقره وابید منه مال عرو                                ز صداگاله و کل هیچ نه حد بید نه شمار
حضرت ختم رسل دست علینه بگرد                             ریسه بوسید و بخندید و نشوندس به کنار
جبریل از طرف حق به سه گم وید به لم                       گد به احمد که سلامت ارسونه ستار
حق افرمایه که از ضربت شمشیرعلی                         مذهب و دین تو وابید مسلم به قرار
نومسه با قلم سوز نوشتم کل عرش                           پی شانس به دم عرش بزیدم ور دار
کوثر و حوض بهشته به تیولس  دادم                            اختیار شو و روز که اگون لیل و نهار
پاک ملائک همه نه حلقه به گوشس کردم                     نصف شال خومه دامبس که کنه زس دستار
به خدائی خودم قدر علینه دونم                                  نیفروشم مو یه میسه به همه ایل و تبار
افسر ار مدح علینه بکنه حق داره                               چون نی یاهه چو علی دی به جهان شاه سوار

در مدح حضرت علی (ع)
سرسلسله جنبان همه کون و مکانی                      سرخیل   بزرگان  و   امیران  جهانی
فرمانده عّالی  همه عالمیانی                                 مدح تو چه گویم که چو خورشید عیانی
هر مدح که گوئیم مقام تو  شود کم                         جز انکه بگوییم علی صاحب عالم
روزی که به عالم نه زمین و نه سما بود                   نه  گنبد  گردنده  گردون  سرپا  بود
علی   بود    نگوئید   چرا    بود                               چون  ذات علی  آینه  ذات  خدا  بود
آنروز آینه  چرخید و جهان گشت مصوّر                    تابید به خورشید و فلک گشت منوّر
استادی جبریل  امین را تو نمودی                           برخیل ملائک تو در عرش گشودی
بر قدرت اسلام به عالم تو فزودی                         چون پیشرو مذهب اسلام تو بودی
از قدرت شمشیر تو قرآن خدا ماند                  فرمان خدا تا به  ابد در همه جا ماند
دانیم  که تو  آینه غیب نمائی                          ای قبله عالم که  تو خود  قبله مائی
ای مظهر خلاق ، تو دریای سخائی                        دانم به قیامت چو به ما چهره نمائی
از جود ببخشی همه  ما  به  خطایی                        یکباره بگویی ، نه  حسابی نه کتابی
یک روز پی خانه  کعبه  تو  نهادی                            یک روز در کعبه به مردم تو گشودی
هر کس ز در آمد تو به او اجر بدادی                         وانگاه در آن خانه ز مادر تو   بزادی
تو کیستی اینسان که کنی جلوه نمایی                   هم زاده این خانه و هم خانه خدائی
پیغمبر اکرم ز زمین چون به سما رفت                  بی شبهه و بی ریب به دیدار خدا رفت
من هیچ  ندانم  زکجا  تا به  کجا  رفت                      آگاه نباشم که چه ها دید و چه ها رفت
دانیم  که  او آمد  و  مهمان  تو گردید                      محبوب خدا ریزه خور خوان توگردید
چون  نام  بلندت  ز ثری ت  به  ثریاست                    چون لطف عمیم تو خروشنده چو دریاست
چون مهر خداوند ز چهر تو هویداست                       چون قدرت او از اثر مهر تو پیداست
پس ذات تو ای دوست جز از ذات خدا نیست            گر آنکه  خدا  نیست از او  نیزجدا نیست
شد عشق هویدا که تو را ما بشناسیم                   عالم شده پیدا که تو را ما بشناسیم
شد قلب  مصّفا که تو  را ما بشناسیم                    شد کعبه دلها که تو را ما بشناسیم
انصاف نباشد که به ما رخ ننمائی                           با چهره دلارای ، تو از در ندرائی
چون روشنی مهر تو خورشید جهان است               چون  مهر تو اندر دل  هر ذره  نهان است
بیهوده  نگویم که  چنین  یا که  چنان است              « آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است»
عشق تو مرا بس که بر افروخته جانم                    اینست  که  از عشق تو دائم به  فغا نم
خورشید جهانتاب ز آفاق چو زد سر                        اسلام به شمشیر تو گردید مقّدر
گفتند در آنروز که  شمعی  بزند  سر                      زان شمع شود عالم  اسلام منّور
پس حامی اسلام از آنروز تو بودی                        والله که آن شمع دل افروز تو بودی
شیران و پلنگان همه را رام تو کردی                     روبه صفتان را همه در دام تو کردی
این کار دلیرانه  به  فرجام  تو  کردی                      این خدمت مردانه  به اسلام تو کردی
سرها همگی بسته زنجیر تو بودند                        تنها همگی خسته شمشیر تو بودند
در بدر چو خورشید جهانتاب  عیان  شد                  از هیبت  شمشیر تو  ترسید  و نهان شد
مرگ از پی شمشیر تو هر جای دوان شد             خون از سر شمشیر تو هر جای روان شد
از امر خدا بود و به فرمان پیامبر                              کز عتبه دریدی دل و از شیبه زدی سر
در جنگ احد گشت چو اسلام پریشان                    کفر آمد و  یکباره  در آویخت به ایمان
تیغ تو در آنروز چنان کرد سرافشان                         کان جنگ به یثرب بد و خون ریخت به عمان
جبرئیل امین  پیک  خدا عالی  اعلا                         می داد بشارت که علی گشت معّلا
در غزوه احزاب چو از عمرو زدی سر                  خشنود شد از کرده تو خالق اکبر
با  زور بکندی  چو  در  از  قلعه خیبر                        زد بوسه به بازوی تو آنروز پیامبر
گفتند ملائک همه یکباره ز درگاه                            لا حول و لا قوه الا بالله
ما عشق پرستیم توکلت علی الله                       از عشق تو مستیم توکلت علی الله
ما دل به تو بستیم توکلت علی الله                       از قید   برستیم    توکلت  علی الله
عشق تو به  یکباره زدودست زدل غم                     زیبد که از این عشق کنم فخر به عالم
هرکس که تو را خواست زمان هیچ ندارد                 تا خواست ترا، قید مکان هیچ ندارد
عشق است  دگر سود  و زیان هیچ  ندارد             دریای  محبت  که کران هیچ ندارد
صد منزل پرخوف  به  یک  گام  پریده  است          راهی بسپرده است و به مقصود رسیده است
ما غرق  گناهیم  کجا  شد  کرم  تو                     ما نامه  سیاهیم کجا شد  کرم تو
با  حال   تباهیم   کجا  شد  کرم  تو                       ما چشم  براهیم  کجا  شد کرم تو
ایکاش که یکباره تو از در بدرآئی                          تا چهره دلارای تو  بر ما  بنمائی
تو پشت و پناه همه تاجورانی                            فریادرس  و   دادرس  بی پدرانی
تو  راهنمای  همه  گمشد گانی                         معلوم شد ای وست تو مولای جهانی
تو لطف و کرم  بیش به درویش نمائی                هرکس  که در افتاد  تو  یاریش   نمائی
ای راهنما  راهنمائی  ز تو دیدیم                       ای  کارگشا  کارگشائی ز تو دیدیم
بودیم گرفتار و رهائی ز تو دیدیم                         ما قدرت بی چون خدائی ز تو دیدیم
این بود که یکباره دل و دین به تو دادیم                 کندیم  دل از مردم  و دل  بر تو نهادیم
افسرکه به سودای تو هر جای دوان است          اشگش ز برای تو به هر گوشه روان است
ای وست  مپندار که او چون دگران است                ترسد نپذیریش از این دل نگران  است
با حالت شرمنده ستاده است بر این در                 افسرده و پژمرده و حیران و مکدر
جامی است که ترصیع شده آن جام به گوهر            هرکس که بنوشد برد از چرخ برین سر
آن جام سرانجام بود در کف حیدر                            اینست که گفتند به او  ساقی کوثر
هرکس چو بخواهد که از این جام بنوشد                 باید که از این ما و منی چشم بپوشد
 غزل  سال 1316
سیاهی سر زلف تو روزگار منه                          کرشمه کار تنه و گریوه کار منه
دلم نخواست زلف سیاسه خم بزنه                    یو هر قدر که به پیچس گره به کار منه
ز دیری تو چونو خین اریزه از دل مو                      که مرگ حاضر و هردم به انتظار منه
تمام حسرت و دلتنگی مو از اینه                       خدا نکرده بفهمی یو روزگار منه
گذشت افسر دی روزگار خوشحالی                  خزان عشق گرهده گل بهار منه

   نامهربانی

کی بودم این گمان که تو نامهربان شوی                     با عاشق شکسته دلت سرگران شوی
ای مایه امیدِ دل ناامید من                                        حیف از تو نیست هم نفس این و آن شوی
حسرت از این برم که ندانی تو قدر خویش                  افسوس می خورم که تو با دیگران شوی
می خواستم که شهره خوبان شوی به شهر              من خواستم تو نیک تر از نیکوان شوی
من ناتوانم، این همه بر من ستم مکن                       روزی فرارسد که تو هم ناتوان شوی
گر خاطر شکسته ای از خود کنی تو شاد                   هم شاد کنی دل و هم شادمان شوی
این جلوه نیز بر تو نـماند به هوش باش                       وقت تو نیز بگذرد، ای گل خزان شوی

  شمع و پروانه
شمع را بین که دم مرگ به پروانه چه گفت                   گفت دلداه من زود فراموش شوی
سوخت پروانه ولی خوب جوابس را داد                         گفت طولی نبرد نیز تو خاموش شوی

لذّت دیدار
        هیچکس غیر تو با من سرِ آزار نداشت               جز خیال تو کسی با دل من کار نداشت
دید بیچارگی ما و به ما رحم نکرد                         غم مادید و دریغا دل غمخوار نداشت
ناله ی این دل بیمار مرا خوب شنید                      رحم ناورد و به ما چون دل بیمار نداشت
خواست حسن رخ خود را به جهان شهره کند         ورنه با عاشق خود هیچ سر و کار نداشت
آیتی بود که آزار کسی هیچ نـجست                     نوگلی بُد که به گلزار جهان خار نداشت
لذت روی جهان را همه دیدم افسر                       آنچه دیدم به جهان لذت دیدار نداشت

 در سوگ افسر
از جمع ما رفت داراب افسر                         آن نکته پرداز مرد سخنور
نظم دری را می گفت چون در                      شعر محلی می ساخت چون زر
آوخ که گردید از جور گردون                           در حاک پنهان آن گنج گوهر
افسانه هایش شیرین و موزون                     واندیشه هایش زافسانها سر
می رفت و رسید تا اوج افلاک                       می جست مضمون ازو هم برتر
شعرش بماند پیوسته جاوید                          در قدح( قدم ) دنیا در مدح حیدر
رخت از جهان برد و اندر جنان خفت                آن پاک طینت و آن نیک اختر
چون ارجعی را بشنید از دوست                    جان کرد تسلیم بر حی داور
تاریخ مرگش آمد به هجری                           « از جمع ما رفت داراب افسر»
مصرع آخر اشاره به سال وفات افسر 1391 قمری دارد.
حسام الدین دولت آبادی

آزاد مردان

نظرات

وردپرس: 0
دیسکاس: 0