مرثیه ای برای شهرم، شهر خاطره هایم، مسجدسلیمان – آذر عالیپور

صفحه اصلیاجتماعی

مرثیه ای برای شهرم، شهر خاطره هایم، مسجدسلیمان – آذر عالیپور

تو را وقتی شناختم که آکنده بودی از عطر نرگس های وحشی، از سرخی شقایق ها، از نفس های معطر دخترک های ارمک پوش خندانی که بی خبر از آینده ی پیش رو، زنگ تفر

توسعه پایدار شهری در ایران
مشهورترین قربانیان ایدز
15 اسفند روز درختکاری مبارک
زمان مطالعه: 4 دقیقه

تو را وقتی شناختم که آکنده بودی از عطر نرگس های وحشی، از سرخی شقایق ها، از نفس های معطر دخترک های ارمک پوش خندانی که بی خبر از آینده ی پیش رو، زنگ تفریح های مدرسه را پر می کردند از شوخی های دخترانه و تقلید صدای دبیر ریاضی و شیمی و فیزیک. تو را وقتی شناختم که شناسنامه ای داشتی با صدها مُهر «اولین». تو به راستی اولین بودی. اولین در همه ی چیزهایی که دل ها را از شادی های ساده ی زندگی می لرزاند و لب ها را به خنده می گشود. تو سبز بودی و سخاوتمند. پر از ترانه بودی و امید. به برکت طلای سیاه بر جای جای پستی بلندی های قامتت، نقش صدها نشانه ی تمدن زده بودند.

تو به راستی نگینی سرخ بودی جای گرفته در حلقه ای سیاه و قیمتی. تو مهربان بودی. مادر بودی. همه را از هر سو کشاندی و در آغوشت جای دادی، از کوه ها و دشت های دور و نزدیک، از اهالی کوچ، از بیگانه و از دوست. چشمه های جوشان سیاه و آتش برخاسته از اعماق زمینت همه را به سویت کشاند و تو بی دریغ همه را سیراب کردی. تنت را با جامه ی آراستند از هزار رنگ بی همتا تا خود را بیارایند با پول بی دریغ از این طلای ناب. بر دامنه ی کوه ها و تپه های زیبایت، خانه های زیبا ساختند در قالب بنگله. باشگاه هایی ساختند از جنس کریکت و تنیس و گلف و فوتبال و شنا و بسکتبال و اسکواش و والیبال و سوارکاری. سینما ساختند برای فیلم های کارگردان های مشهور دنیا و هنرپیشه هایی که به زبان خود حرف می زدند. راه آهن کشیدند در سینه کش کوه های سربه فلک کشیده ات. فرودگاه ساختند تا اولین پرواز ها را در آسمان آبی و زلالت نظاره کنند. مردان و زنان فراوان به سویت کشیده شدند و آبستن کردند تو را با هزاران کودک چشم به راه آینده. کودکان دیروز تبدیل شدند به جوان های شاد مدرسه ها و باشگاه ها و خیابان های هر چند اندک و باریک اما مملو از شور زندگی. گرچه تقسیمت کرده بودند بر دو بخش، اما هر بخش از تو سود می برد، کارگری و کارمندی. هر بخش شادی های خودش را داشت، نه به یکسان، اما به کفایت. کسی را با کسی سر جنگ نبود. هر چه بود زندگی بود به رنگ های متفاوت. تو به یک باره شده بودی مهد تفکر، مهد کتابخوانی، مهد سرهای پرشور از سازندگی. شده بودی شهر خاطره ها، خاطره های من و دختران و پسران فراوان دیگر.
چند سالی از نوجوانی را با نفس های معطر تو سر کردم و به امید بازگشت به آغوش گرمت راهی دیاری دگر شدم . افسوس که از پس بازگشت، تو را تهی از هر چه رنگ اولین داشت دیدم. به انتظار دیدن نشانه های دیرین نشستم . رفتم و آمدم و هر بار تو را محزون تر و خمیده تر دیدم . هر بار به خود نوید دادم که روزی تو را دوباره خواهند ساخت. به برکت تپه ها و کوه های بلندت، جنگ نتوانسته بود پاره پاره ات کند. اما تو تکه پاره شدی، نه با دست دشمن که با دستی خودی. نقش حیرتی آشکار برای همیشه در چهره ام نقش بست، حیرت از این که چرا به یک باره آن جامه ی زیبا بر تنت دراندند و یک به یک از تو باز ستاندند هر آن چه که ساخته بودند. بسان دختری زیبا بودی که کام از او بگیرند و رهایش کنند. رماندند همه را از تو، کوچاندند پیر و جوان را از باقی مانده های پیکرت. روز به روز نحیف تر شدی. خراب شدی تا به سرحد ویرانی.
حالا، شهر اولین ها، حتی نشانی از آخرین ها ندارد. دیگر نه از اثری از راه آهن مانده و نه نشانی از فرودگاه. نه خانه های زیبا ماندند و نه آدم هایشان. نه باشگاه کارگری ماند و نه کارمندی. کجا رفت آن سالن زیبای سینما که فیلم بن هور را برای همیشه در ذهنم حک کرد؟ کجا رفتند سینما نفتون و ستاره آبی و ایران و باشگاه گلف و سوارکاری؟ دریغ از حتی یک سینمای محقر، دریغ از یک کتابخانه ی درست و حسابی، دریغ از یک مرکز فرهنگی کوچک، دریغ از یک خیابان صاف و بی دست انداز، دریغ از یک معماری زیبا.
با همه ی این ها تو هنوز مانده ای، هر چند از پا افتاده. تو شهر خاطره هایم هستی، شهری هستی که در خاک پر مهرت پدر و مادر و بستگانم را جای داده ای. هر بار که بر سر مزارشان به سوگ می نشینم، برای تو هم مرثیه می خوانم. برای آن ها اشک می ریزم که دیگر در کنارم نیستند ولی برای تو اشکی از جنس دیگر می ریزم، اشکی از جنس آه و حسرت. هر بار که برای دیدارشان از خیابانی می گذرم که روزی عصرها با شوق روانه اش می شدیم تا شادی های نوجوانانه ی خود را در آن جا و در زیر درخشش چراغ های پر نورش به نمایش بگذاریم، بغض می کنم و بغضم را همراه با بغض های دیگرم بر سر مزار عزیزانم خالی می کنم. بی پروا می گریم، برای آن ها که رفته اند و برای تو که نرفته ای ولی نیمه جان رهایت کرده اند. هر بار به امید دیدن نشانه ی از بهبود در کوچه پس کوچه های از نفس افتاده ات گشتی می زنم اما دریغ از یک نشانه. ویرانه ای می بینم با مردمانی نجیب و مغموم و باز می گریم و انگشت حیرت به دهان می گیرم از این همه جفا. کاش می دانستم چرا با تو چنین کردند. کاش….

آذر عالیپور

نظرات

وردپرس: 0
دیسکاس: 1