( عبده ممد للری و خدا بس ) قسمت اول .. تراژدی و داستان عاشقانه عبده محمد للری و دلباخته و شیفته خدابس، تداعی داستان لیلی و مجنون است. عبده محمد للر
( عبده ممد للری و خدا بس ) قسمت اول ..
تراژدی و داستان عاشقانه عبده محمد للری و دلباخته و شیفته خدابس، تداعی داستان لیلی و مجنون است. عبده محمد للری و خدابس را لیلی و مجنون بختیاری می دانند. عشاق و دلباختگان بختیاری با یادآوری داستان دلباختگی و سرانجام تلخ و غم انگیز عبده محمد و خدابس، به خواندن سرودهای عاشقانه آنها می پردازند و بیاد آنان اشک داغ عشق و هجران بر گونه هایشان می نشیند و آه سرد جدایی و ناکامی را سر می دهند.
اشعار سوزناک و عاشقانه که از دل سوخته عبده محمد للری و در غم هجران و فراق یار از دست رفته اش، از زبان سرایندگان گمنام و واله و شیدای بختیاری سرچشمه گرفته و به نظم ماندگار کشانده شده است، ورد زبان هر بختیاری عاشق و دلسوخته است. هیچ زن و مردی از تبار بختیاری نیست که با تراژدی عاشقانه این دو دلباخته سینه چاک نا آشنا باشد. عشق عبده محمد و خدابس الگو و نمادی از عشق و دلبستگی پاک و بی آلایشی شد که در بختیاری زبانزد خاص و عام گردید و تا به امروز و حتی فردا جاودانه در ادبیات بختیاری و در محاورات عاشقانه مردم بماند و یک ملودی خاص و ویژه بنام ملودی و آهنگ عبده محمد و خدابس را در موسیقی بختیاری به یادگار بگذارد.
سرایندگان با احساس و خوش ذوق و گمنام بختیاری به زیبایی هر چه تمام تر تراژدی عاشقانه این دو دلباخته را با بیانی شیوا و دلنشین اما سوزنده و غم انگیز به نظم کشیدند. خوانندگان بختیاری نیز با خواندن اشعار عاشقانه دو دلداده با ملودی خاص آن، بغض گره خورده دلسوختگان عاشق را ترکانده و اشک داغ را بر گونه های دلباختگان جاری می سازد. کمتر کسی از مردان و زنان بختیاری هست که با داستان عاشقانه این دو دلداده بختیاری ناآشنا باشد و با شنیدن اشعار عاشقانه و ملودی عبده محمد للری دل سوخته و خدابس نامراد، یارای مقاومت داشته باشد و از سرازیر شدن اشک و هق هق گریه خود جلوگیری کند!
عبده محمد از طایفه للری و ساکن منطقه للر بختیاری بود. آن جوانی دلیر و خوش قامت در سوارکاری و تیر اندازی مانند دیگر جوانان و مردان قوم خود مهارت خاص داشت. عبده محمد، خدابس را دوست داشت و همواره در کمرکش کوه و در گذرگاه های کوچ ایل قامت رعنای او را از دور نظاره می کرد و در سایه- روشن نور عشق می نشست و چشمان زیبای سیاه آهو وش او را در آینه چشمه های زلال نظاره می کرد. هرگاه چشم عبده محمد از دیدن خدابس محروم می گشت، پژواک آوای بلال خواندن معبودش را از سینه کوهساران می شنید و آرام می گرفت.
عبده محمد عاشق و دلباخته، صبر و طاقت خود را از دست داد و سرانجام مردان بزرگ و ریش سفید فامیل را به خواستگاری به ظرف خانه پدر خدابس گسیل داشت. مردم از عشق پاک خدابس و عبده محمد للری آگاه بودند و هر کدام به نحوی دوست داشتند و سعی می کردند تا این دو دلداده را به هم برسانند. عبده محمد آرام وقرار نداشت و برای برگشتن ریش سفیدان و بزرگان که برای «بله استونی[1]» به خانه پدر خدابس رفته بودند،لحظه شماری می کرد. او نتوانست در «مال» بماند و به کوه زد و در«رگ» قله رفیع مشرف بر مال پدر خدابس، چشم براه سفیران عشق نشست.
لاش بره برای پذیرایی بر دار ملار شد و دود آتش و کباب در هم آمیخته و تنگ را پر کرده بود. دود دل عبده محمد عاشق که در هجران خدابس در شعله های آتش پنهان می سوخت، گرچه به چشم نمی آمد اما کمتر نبود! «تشی بی دی» به دل عبده محمد از عشق یار افتاده بود که سوزان تر از هر آتش هویدا و آشکاری بود که انسان می توانست حس کند.
نشست خواستگاری به درازا کشید و صبر و تحمل عبده محمد تحلیل رفته و بی قراری او را کلافه کرده بود. پذیرایی از مهمانان و بحث و گقتگو پیرامون بله بستون، جلسه را طولانی نموده و گذشت زمان را برای عبده محمد دوصد چندان کرده بود. صبر خورشید هم به پایان رسید و در پس کوه امید رو به افول می رفت. سایه بر رگ قله کوهی که عبده محمد بر آن چمباتمه زده بود،نشست و گرگ و میش را تداعی کرد.
در هوای گرگ و میش پسین، عبده محمد کدخدایان بله بستون خود را دید که از مال پدر خدابس بیرون آمدند. اما آنها سوار بر اسب های خود نبودند و آنها را به یدک می کشیدند! آه از نهاد عبده محمد برخاست. او دانست که جواب منفی پدر خدابس، دل و دماغ سوار شدن از مردان به خواستگاری رفته را گرفته است که پیاده اسب های خود را به دنبال می کشند. او طبق رسم فرهنگ قوم خود می دانست که اگر سفیران جواب مثبت دریافت کرده بودند، با قیقاچ و سوار کاری و تیراندازی به مال بر می گشتند. از سوز دل خود پای تفنگ ده تیر موزر ته زرد را به سینه کوه بست و پژواکش قهر و ناخرسندی خود را به گوش پدر خدابس رساند. گلوله بود که شلیک می شد و به تن کوه می نشست و پژواکش در دره و تنگ دور می زدو می چرخید.
نگاه مردم مال پدر خدابس متوجه بلندای کوه و عبده محمد شد؛ سفیر فشنگ و صدای تفنگ عبده محمد کوهسار را پر کرده بود.
خدابس هم با شندیدن شلیک تفنگ یار، زانوی غم را در بغل گرفته و هق هق گریه را سر داده بود؛ سکوت وهم انگیزی مال آنها را فرا گرفته بود. مردان به خواستگاری رفته هم غرش صدای تفنگ عبده محمد را شنیدند و مغموم و نگران ایستادند و دامنه کوهسار را نظاره کردند.
آری، پدر خدابس به کدخدایان جواب رد داده بود. آنها پس از ورود به مال و رسیدن عبده محمد به او خبر رد تقاضا را اعلام کردند. پدر خدابس او را برای فرد دیگری در نظر گرفته بود که خدابس آن خواستگار را دوست نداشت چرا که دل در گرو عبده محمد داشت و در تب عشق او می سوخت و مخالفت خود را نیز ابراز کرده بود..
از آن پس پدر، خدابس را تحت نظر قرار داد تا آن دو دلباخته از دیدار هم محروم کند تا بلکه عشق عبده محمد را از دل دخترش دور سازد. پدر حتی خواندن خدابس را هم قدغن کرد تا آوای دلنشین و تسکین بخشش او، گوشنواز دل عبده محمد نگردد!
و صدای کرنا و دهل عروسی خدابس با خواستگاری که هیچ وقت دوستش نداشت دل کوه را به درد آورد و مردم مال را در یک وصلت اجباری در غم نشاند. هیچ دست دختری، دستمال های رنگین را در آن جشن زور و اجبار به رقص در نیاورد و هیچ چوبی از دست پسری از ایل تن دَرَک را نلرزاند! کرنا و دهل گوش را آزار می داد و فضا را آلوده می کرد. در آن عروسی هیچ کس با ساز نرقصید و هیچ کس تن به بازی نداد و هیچ رویی، به خوشی خود را نشان نداد. همه از عشق خدابس و عبده محمد آگاه بودند، همه دوست داشتند تا خدابس و عبده محمد به هم برسند و بی ساز در وصلت پاک و خدایی آنان برقصند اما افسوس که خشم مخالفت حس عشق را کشت و مهر و دلدادگی را به بند کشید!
هفت شب و هفت روز توشمال یکسره می نواخت، میشکال به ساز خود می دمید و دهل زن به دهل خود می کوبید اما دستی به رقص ساز را همراهی نکرد و پایی به ضرب دهل به زمین کوبیده نشد!
روز ششم عروسی، بهونی در کنار چشمه سار بر پا کردند تا عروس را حمام کنند؛ زنان و دختران مال خدابس را همراهی کردند. نگاه دور بین عبده محمد همواره خدابس را جستجو میکرد و می پایید. همیشه او را از مردم چشم خود نظاره می کرد، فقط شب بود که با سیاهی خود او را از دیدار یار محروم می کرد.
نظرات
خیلی جالب بود تشکر