دکتر غلامحسین ساعدی مجموعه داستان عزاداران بَیَل۱را در سال ۱۳۴۳ هجری شمسی به نگارش درآورد. این مجموعه ، متشکل از ۸ قصه است که جملگی به شرح وقایع مستق
دکتر غلامحسین ساعدی مجموعه داستان عزاداران بَیَل۱را در سال ۱۳۴۳ هجری شمسی به نگارش درآورد. این مجموعه ، متشکل از ۸ قصه است که جملگی به شرح وقایع مستقلی در یک روستا (بَیَل) میپردازند. اگرچه داستانها مستقلند؛ ولی یگانگی مکان (روستای بَیَل و حواشی آن) و شخصیتهای کم و بیش تکرار شونده در این داستانها (کدخدا و سایر اهالی روستا) این قصّهها را به نوعی با هم پیوند میدهد. تم قصهها روابط بین فردی رایج در روستا و آنچه تحت عنوان “خرد جمعی”۲ نامیده میشود را در مواجهه با مشکلات و پدیدههای نو ظهور در روستا به نمایش میگذارد.
عملکرد و دیالوگ این خرد جمعی گاهی در نظر خوانندهٔ شهری و مدرن به شکلی ابتدائی و طنزگونه نمود پیدا میکند. هر چند اصلا به نظر نمیرسد، قصد نگارنده طنز بوده باشد. بر عکس فضای حاکم بر بافت و محیط داستانها اعم از روستا و شهر، سیاه و مصیبت زده است.
سبک بیان خاص و ساده غلامحسین ساعدی، و نیز پیشینهٔ تحصیلات پزشکی و روانپزشکی او در پردازش قصه ها قابل تشخیص است (علاوه بر رویکردهای انتقادی و سیاسی او). در بسیاری از این قصه ها، افراد به نوعی با بیماری و مرگ دست و پنجه نرم میکنند و یا بلایا و قحطی جان ساکنین را تهدید میکند. به خصوص در قصهئ اول و دوم، نظام درمانی که در شکل مریضخانه شهر تجلی پیدا میکند و آخرین ایستگاه بیماران محسوب میشود، ناکارامد، تحقیر کننده و بیتفاوت مینمایاند و عمق حاشیه نشینی و انزوای روستاییان را نشان میدهد.
مضافاً، حدِاقل در دو مورد از تم قصهها ، نوعی روانپریشی به تصویر کشیده شده که در قالب دگردیسی انسان به حیوان، به دو شکل متفاوت بروز میابد. موردِ اول دگردیسی، در قصه چهارم این مجموعه روی میدهد که شاید بتوان گفت اکنون شهرت جهانی دارد چرا که این قصه، دستمایه فیلم اثر گذار “گاو” ساخته داریوش مهرجویی (۱۳۴۹) است؛ فیلمی که بنا به اذعان بسیاری، نقطهٔ عطفی در تاریخ سینمای ایران محسوب میشود. ما هم در قصه و هم در فیلم، شاهد یک دگردیسی- نه از نوع فیزیکی و جسمی آن- بلکه از نوع روانی و شخصیتی هستیم. دگردیسیای که سیر قهقرایی دارد و به دفع از جانب ساختار اجتماعی فرد منجر میشود و در نهایت مهلک و کشنده است.
این تغییر، از آن جهت بیشتر به دگردیسی میماند که همانند آنچه در مورد “گرگوار سامسا”۳ در کتاب “مسخ” کافکا۴ اتفاق میافتد، تغییری بنیادی از فرم و منش آدمی به فرم و کارکرد حیوانی صورت میپذیرد. هرچند، در قصه یا فیلم گاو، این فقط یک تغییر روانی و کارکردی است که در کاراکتر اصلی روی میدهد. درینجا باید اضافه کنم که من از تاثیر پذیری دکتر ساعدی از داستان “مسخ” کافکا اطلاعی ندارم. و نیز هیچ برآن نیستم که به اثبات تاثیرپذیری ساعدی از کافکا بپردازم. بلکه بیشتر قصدم این است که وقوع دگردیسی را به عنوان یک پدیده و الگوی مشخص و مهم در این مجموعه داستان برجسته سازم. در واقع امر، دگردیسی آشکارتر در داستان هفتم صورت میپذیرد.
همانطور که اشاره شد قصه گاو، حول محور تغییر و دگردیسی روحی و شخصیتی “مش حسن” به “گاو مش حسن” و به واسطه غم شدید فقدان گاو که مایه دلبستگی فوق العاده مش حسن به گاو بوده، رخ میدهد. یعنی آنجا که مش حسن برای پر کردن خلأ عاطفی حاصل از مرگ گاو، از وجود خویش مایه میگذارد و خود به گاو مش حسن بدل میشود. البته نقد و بررسی موضوعی قصّه مش حسن و گاوش از منظر اجتماعی و هنری با توجه به اقبال بلند فیلم به احتمال زیاد به کرّات صورت گرفته است. اما قصد من درینجا، پرداختن به نوع برجسته تری از دگردیسی از انسان به حیوان است که در قصه هفتم آمده و احتمالاً کمتر مورد توجه قرار گرفته است. از نقطه نظر بالینی، شرح آنچه بر کاراکتر اصلی در قصه هفتم میرود، میتواند یک “مطالعهٔ موردی”۵باشد که در قالب داستان به شرح نمونهای شدید از بیماری شدید بولیمیا (جوع) میپردازد. ولی تقلیل این داستان به مطالعه موردی بسیار نا بجا مینماید اگرچه دکتر ساعدی را میتوان روانپزشکی داستاننویس قلمداد کرد،او بیشتر در سایه نقد اجتماعی دوران خود با تعهد به یک رئالیسم منحصر بفرد به داستانپردازی روی میآورد.
بیان دکتر ساعدی در عین سادگی، بیانی هنرمندانه و در عین حال مردم شناسانه است. بر خلاف قصه مش حسن، که پیش زمینه و شخصیت پردازی در متن خودش صورت میپذیرد، در قصه هفتم، از آغاز داستان با پدیدهای غیر عادی در یکی از اهالی به نام “مو سرخه” روبرو میشویم که باز اهالی روستا را به چالش میکشد: یک مورد از سیری ناپذیری که از همان آغاز با استحاله فیزیکی همراه است و تدریجآ او را به موجودی غیر انسانی مبدل میسازد. در همان بخش اول قصه میخوانیم: “…پسر مش صفر دست موسرخه را گرفت تو دستش و نگاه کرد و گفت: [دستش] پشم در ورده و پهن شده ، درست مثل پنجه ی خرس”۶ صفحهٔ۱۶۳
ما از چگونگی آغاز این پدیده غیر عادی اطلاعی نداریم و این بی شباهت به داستان مسخ کافکا نیست که در آن “گرگوار سامسا”، تقریبا بی هیچ مقدمهای به کرم تبدیل شده است. در ادامه داستان ساعدی، با چگونگی مهار عواقب این سیری ناپذیری در “مو سرخه” که بتدریج ترس را در روستاییان برمیانگیزد (بلعیده شدن غذاها و محصولات آنان) آشنا میشویم. تا قبل از این، واکنش روستاییان کم و بیش حمایت کننده و پذیرا است، ولی آنگاه که سیر تحولات به نقطه تهدید نزدیک میشود (ایجاد قحطی)، شکل دافعه به خود میگیرد. این همانجاییست که “حیوانیت” موسرخه به شکلی غیر تلویحی اعلان میشود، یعنی دگردیسی با حکمیتِ خرد جمعی، نهایی میشود.
داستان پردازی ساعدی به موازات این حکمیت صورت میگیرد و در عین حال خواننده را با ابهامات درگیر کنندهای روبرو میسازد. سیر قهقرایی موسرخه به جایی میرسد که که او از حیوان به شکل واقعی قابل تشخیص نیست، یک موجود هیولایی و دیو گونه که دیگر جای در روستا ندارد: “…موسرخه مثل قورباغه پهن شده بود روی زمین. زور میزد که چشمهایش را باز کند و نمیتوانست. مردها آمده پشت سرش ردیف شده بودند، نقشه میچیدند که چگونه دستگیرش کنند و از آبادی بیرونش ببرند. همه از موسرخه میترسیدند و موسرخه تند تند دهانش را باز میکرد و میبست…. “۷
سپس در بخش دهم این داستان حضور یک موجود عجیب که “…به هیچ حیوانی شبیه نبود” ذهن خواننده را مشوّش میکند: ” …موجودی که گوشهایش مثل گوش گاو راست ایستاده، اما دست و پایش سُم داشت، دم کوتاه مثلثی اش آویزان بود…دو تا شاخ کوتاه که میخواست از زیر پوست بیرون بزندپایین گوشها دیده میشد“۸
آیا این موجود همان “موسرخه“ است؟ این شبهه وقتی بیشتر میشود که در ادامه میخوانیم ” ..چند تکّه کهنه از اندامهایش آویزان بود، نشسته بود و گندم میخورد.” سپس وقتی این حیوان به دست اهالی، با سنگ بزرگی کشته میشود “و خون زرد و لزجی از دهانش بیرون میاید” پنداشتِ سرانجام این دگردیسی دردناک در ذهن خواننده شکل میگیرد. بعد، درمیابیم که این موجود “موسرخه“ نبوده، بلکه او در سراشیبی روند قهقرایی دیگری قرار دارد که از چنین مرگی هم دردناک تر است. این حالت شبهه و برزخی و تناوب حضور نیمه انسان/ نیمه حیوان در فرمهای چندگانه به شکلی ماهرانه صورت میگیرد، ولی در پایان قصه جایی که موسرخه از حالت انسانی خویش کاملا خارج شده و به موجودی همه چیز خوار بدل گشته، باز این شهر و نظام شهری است که آخرین ایستگاه انسانهای مسخ شده و مفلوک اینچنینی است. جایی که به سبوعانهترین و غیر انسانیترین شکلی با پدیدههای فرا انسانی و غیر :قراردادی برخورد میشود، نظامی که وظیفه دارد آنان را چون تفالهای به بیرون پرتاب کند
“… بچهها پوست میوه،نان، کاغذ باطله، و آشغال جلوش میریختند و موسرخه همه را میبلعید… “۹
تا جایی که مهر قطعی پایان انسان- یک دگردیسی دردناک- بر پیشانی موجود زده میشود، یعنی هنگامی که مردی چاق چند موش مردهٔ از تله موش درآمده را جلوی موسرخه میاندازد تا بخورد.
خمیر مایه کم نظیر این داستان به بهترین شکلی در یک زمینه سننتی/روستایی ، استحاله اخلاقی بشر را در یک زمینه ی اجتماعی نا برابر و فاقد هم حسی، به شکلی عریان و واقع گریانه به تصویر میکشد.
نظرات