پازن هاى وحشى سرزمينم بر فراز زردکوه زمستانى سخت را پيش رو دارند... همانند زردکوه استوارند واز ميان سخت ترين کوه ها آواز مالکنون سر مى دهند... ا
پازن هاى وحشى سرزمینم
بر فراز زردکوه
زمستانى سخت را پیش رو دارند…
همانند زردکوه استوارند
واز میان سخت ترین کوه ها
آواز مالکنون سر مى دهند…
اما سال
سال تخته قاپوست…
نه بهونى برداشته مى شود ونه
قاطرى بار…
کبک ها هنوز هم مى خوانند و
آواز زندگى سر مى دهند…
شاید زیباترین صداى
آن روزها
همین سمفونى باشد
بانظمى خاص و بى نظیر…
همه در تدارک زمستان
زن با فرزندى در شکم
پشته پشته
هیزم جمع مى کند…
مرد
طویله هارا مهیا
آخورها را پر از کاه مى کند و
تاپوها را پر از گندم…
من هم هنوز
به فکر گینه هایى هستم
که روى دیوار خانه
چیده مى شود…
زندگى ها سخت
اما مملو از عشق ها…
باشروع زمستان
پازن هاى استوار سرزمینم
به اشکفت ها پناه مى برند…
اما انسان هاى این خطه
زیر برف به فرزندانشان
برادرى و شجاعت
مى آموزند…
برایشان شاهنامه نقل مى کنند…
از گیو مى گویند
درجنگ یازده رخ
که مى گوید:
<نبیره مرا بود هفتاد و هفت
بمردند هفتاد ماندند هفت>
چه درسها در این ابیات
مى اموختند…
زمستان رو به پایان
نسیم نوروز مى وزد…
بوى بهار مى آید…
همه به پیشواز نوروز…
خان محمد را صدا مى زنند
چه خوش صدایى دارد
صداى سرناى او…
جشن مى گیرند…
دراین بین
صداى نوزادى مى آید
آرى…
زن زحمتکش شعر من
مادر شد…
نوید بهادرى
93/07/13
02:20
نظرات