لحظه‌های مسخ (خرداد 1349)

صفحه اصلیفرهنگی ، هنری

لحظه‌های مسخ (خرداد 1349)

مشد حسن یکباره گاو نمی‌شود ، لحظه‌های مسخ در او فرو می‌ریزد . . . چکه ، چکه و سپس . . . گاو در یکی از داستانهای کوتاه «عزاداران بیل» که ساعدی نوشته و

نگاهی به مظاهر طبیعت در زندگی قوم بختیاری ۱-آفتاب
چهلمین روز درگذشت مرحوم (زنده یاد آ عیدی محمد بهادری)
دلیل ساخت تخت جمشید چه بود؟
زمان مطالعه: 9 دقیقه

مشد حسن یکباره گاو نمی‌شود ، لحظه‌های مسخ در او فرو می‌ریزد . . . چکه ، چکه و سپس . . . گاو در یکی از داستانهای کوتاه «عزاداران بیل» که ساعدی نوشته و مهرجوئی آن را به تصویر بیان کرده است ، گونه‌ای است از مسخ آدمی و پاک شدن آن خط فاصل میان زندگی حیوانی و انسانی هر آدم که از میلیونها سال قبل ، (از غار نشینی تا ماه نشینی) پیوسته با او همراه است .

پیامبر زبان فارسی مولانا جلال‌الدین در کلام بلند خویش فریاد برمیآورد که ، آدمها ! از این مرز بگذرید . . . فضای آنسو چنان گسترده است و وسیع که اگر کوشش باشد و طاقت ، امکان دست‌یابی به صفات خدایی ممکن گردد. . . پرواز مرغان عطار و پیدایی سیمرغ برابر سی مرغ ، رسیدن به نیروانا ، ریاضتهای پیران هندو ، و فلسفه شیخ اشراق در مراتب نوری ، و جدال اهورا و اهریمن همه بر سر همین گذشتن است و دور شدن از آن خط فاصل . و جز این نه ، که کل این سخنها حسابش دیگر است . . . اما مسخ شدن : مثلا در کرگدنی آدمهای یونسکو و یا در گرگوار کافکا . . .

سیری در جهت مخالف راه اول است ، گرایش آدمیزاد بدینسوی و نزول از مرتبه انسانی به زندگی حیوانی . . . یونسکو برای القاء اندیشه خویش و نمایش فساد و تباهی خوی انسانی که ثمره‌ی قدرتهای کاذبه بشر است ، ویرا در وجود کرگدن مستحیل میگرداند . . . ددی نیرومند و توانا با پوستی ضخیم و غیر قابل نفوذ . . . ولیکن در گاو و مشد حسن قضیه صورت دیگری دارد .

این مسخ را ضعف و یا اضمحلال خوی انسانی که لاجرم به قوت گرفتن امیال و شهوات حیوانی می‌انجامد موجب نیامده است . . . دهاتی ما ، تا آخرین دم زندگی همچنان پاک و نیالوده و پر از صفات انسانی باقی می‌ماند . . . و گاوش تا فرو شدن بدان گودال بارور می‌ماند . پس این مسخ با آن دیگر فرق بسیار دارد و از جهت تناسب و سنخیت به فلسفه عرفانی شرق بسیار نزدیک است . پیوند یک خوب به یک خوب دیگر . . .

در اینجا حیوان گزیده ، گاو است ، مادر زمین و یار خانه و صحرا . گاو که از بدو خلقت تاکنون مظهر عاطفه و خدمتگزاری و بی‌آزادی است و نزد قومی چنان مقدس که خدایان معبدها . چرا دور برویم ، پیش خودمان ، زمین را با همه‌ی ساکنانش روی یک شاخ نگه میدارد و هر سالی به هنگام خستگی گرفتن از این شاخ به آن شاخ می‌گذارد . . . پس گرچه روح حیوان در کالبد یک نسان حلول میکند ، فراموش نکنیم که این مسخ مسخی است شریف و انسانی . یک دهاتی بظاهر از منطق و تدبیر تهی می‌شود و بجهاتی که خواهیم گفت گاو و مشد حسن در یکدیگر ادغام می‌شوند . . . در یک سکوت ممتد ، آنجائی که خبر فرار گاو را بیلی‌ها باو میدهند پشت به جمع و رو به بیابان نشسته است . . . و در این تنهائی روح سرگدان گاو را که یقینا برای همیشه در فضای بیل در پرواز است در دام تن خویش صید می‌کند . . . و یا سخاوتمندانه روان پاک خود را به کالبد بیجان گاو می‌فرستد . گاو ، آنکه در زندگی پربرکت‌ترین تن‌ها را داشته است . . . چرا چنین می‌شود؟ . . . این گاو بخاطر پستانهای پر از شیر و گوساله‌ای که در شکم دارد ، امید حال و آینده همه‌ی اهالی ده است . . . شیر از پستان گاو به دست مشد حسن می‌رسد . از دست او به کاسه‌های خالی زنان ده که هرروز غروب کنار در طویله بانتظار بازگشت گاو از صحرا نشسته‌اند . . . بدست آوردن ، نوشیدن ، و نوشاندن «شستشوی گاو در رودخانه» نمای زیبا و عمیقی دارد . گاو را میشوید ، او را خشک می‌کند ، به او آب می‌نوشاند . . . چشمان مشد حسن از شادی و غرور می‌درخشد و نگاهش چون نگاه عابد با ایمانی است به معبود خویش و با سلطانی که همه‌ی گنجینه خویش را برابر نهاده و بدان می‌نگرد . . . در اینجا نه کلام است و نه گفتار تنها تصویر و سینما . . . آنچه را که باید بگوید جانانه مینمایاند . . . ناگهان در همین پلان ، که گاو خستگی از تن گرفته و مشد حسن خشنود و خندان از این در یتیمی که در اختیار دارد . . .

سه نفر بلوری از بالای تپه‌های بلند به این نما خیره میشوند . . . و تلاقی چشمها در یک لحظه روی میدهد و سپس بجای آن همه امید و عشق در دیده و دل مشد حسن زنگار غم می‌نشیند: بلوریها و دزدیهای شبانه‌شان . . . بلوریها . . . که چشم طمع بدین مایه‌ی برکت و نعمت بیل دوخته‌اند . . .! بلوریها . . . از من که مالک اویم قویترند ، سلاحشان تیزتر و برنده‌تر است . اصلا من که سلاحی ندارم . . . کت را میپوشد و با این دلهره و تشویق که مبادا یکشب طویله خالی بماند راه ده را در پیش می‌گیرد . با آگاهی ذهنی از تهدید یک خطر و پیش بینی یک فاجعه . . . آنشب محبوب را تنها نمی‌گذارد و در طویله می‌خوابد . . . ناگهان بجهاتی که مجهول ماند ، و کارگردان ، پی‌جوئی را در ذهن تماشاگر رها کرد ، این گاو میمیرد و جواب آن چرا در این پاسخ است : چرا مسخ روی می‌دهد ؟ . . . زیرا که با مرگ گاو همه‌ی آن افتخارات و سرافرازیها و نازش مشد حسن نیز می‌میرد . . . و بنیان غرور بلند پایه او فرو می‌ریزد . و از سوی دیگر احساس خجلت و شرمساری در قبال هم‌ولایتیها ، بر وجود متلاشی و شکست‌خورده‌اش پیروز می‌گردد . . . مگر نه که این گاو تنها منبع شیر روستا بود؟ . . . از این پس باید زنها غروب آفتاب از کنار آن طویله خالی با کاسه‌های خالی برگردند . . . او نمی‌تواند به بیلها بگوید دیگر گاو نیست و شیر نیست . . . نمی‌تواند بگوید کفایتم بسنده نبود تا این برکت و ثروت را از دستبرد زمان محفوظ نگاهدارم . . . و خود بجای گاو می‌نشیند . . . همچون گاو می‌نشیند . . . همچون گاو یونجه می‌خورد و با نگاه خاموش و بهت‌زده جمع را نگاه می‌کند . . .

کوشش اهالی که می‌خواهند او را با واقعیت مسلم روبرو سازند بجایش نمی‌رسد . . . من گاو شدنم را باور دارم و مردنش را هرگز . . . و اهالی : اگر که گاوی پس شاخهایت کو ؟ . . . اینبار برای باور داشت اهالی از نیروی حیوانی مدد می‌طلبد سر بر دیوار طویله میکوبد و با ضربت شاخهایش دیوار فرو می‌ریزد . . . و سپس یک نعره . . . نعره انسانی که از درد و رنج به جان آمده و یا گاوی که زبان می‌گشاید و آدمها را از بدبختی و ستمهایی که دیده آگاه می‌سازد . . . اول این نکته را برای این پلان عظیم و گویای فیلم بگویم و بعد بپردازم به این فریاد هولناک که این جمع سینمائی از کارگردان و بازیگر و فیلمبردار ، چگونه از ته دل برکشیدند . . . اصولا در این مسخ شدن و در این کار پر از شهامت و شجاعتی که مهرجویی کرده می‌توان گفت با خطری بزرگ رویاروی ایستاده است و آن نشان دادن این دگرگونی به تماشاگر است . کرگدنی در نمایشنامه یونسکو پشت صحنه می‌گذرد . وگفتار بازیگران القاء کننده این مفهوم است . اما اینجا . . .

مهرجویی از این خطر کردن نهراسیده و با دو سه دیالوگ کوتاه انتظامی را بجلوی دوربین فرستاده است : من مشد حسن نیستم ، گاو مشد حسنم . . . آهای مشد حسن بیا ، بلوریها میخوان منو بدزدن ! و جایی دیگر که اهالی برای آنکه کم کم او را از این فاجعه دردناک و تلخ آگاه کنند با طرح نقشهﺀ قبلی می‌گویند گاوت در رفته، می‌گوید : گاو من که در نمیره . . .

اگرم در بره کجا میره ؟ همین . . . و باقی تصویر است و سینما و آگاهی مهرجویی از تصویرسازی و قدرت و درک انتظامی در ارائه این استحاله ذهنی به نمای بیرونی و عینی . میدانید که یک سر مو انحراف از خط مشی فکری چه در حرکت و چه در نگاه و چه در آنهمه سکوت و خاموشی چه بلایی ممکن بود بر سر این فیلم بیاورد . . .

یک سقوط حتمی تا سر حد ابتذال و تبدیل یک تراژدی عمیق انسانی به یک کمدی خنده‌آور . اما همه چیز شسته و رفته از آب درآمد و بحق در اینجا هرچه کرده شد ، به نیرو و توانایی انتظامی بود . به بازیگر بگوید : گاو شو ، یونجه بخور ، . . . با شاخهایت دیوار را بشکن ، بگرد ، بچرخ و نعره بکش . . . و تماشاگر ایرانی‌یِ فیلم فارسی تماشا کن را بهت زده و ساکت نگه دار . . . این بازی و همچنین هدایت آگانه مهرجویی فصلی روشن در سینمای ایران باز کرد . برگردم به موضوع ، گاو در اوج عصیان و سرکشی سرش را بالا می‌کند و نعره‌ای چنان جانانه از درون همه‌ی گاوان این سرزمین و از دل همه‌ی دهاتیها و همه‌ی مردمان می‌کشد که پس از آن جز سکوت حرفی نیست .

بازی‌ها و حرکت دوربین از لحاظ تصویر و تابش نور از روزنه سقف در این پلان بسیار استادانه تلفیق شده و به اصطلاح بخوبی جا افتاده است . از آن روزنه که راهی است گشاده میان آسمان و طویله نوری داخل می‌شود و صدائی از همان‌جا در فضای آسمان و زمین بیلی پخش می‌شود. پس از تماشای این نما . . . من آن عروسی ، و آن سادی آفرینی مصنوعی را گرچه تلخ و جانکاه . . . اما خوش نداشتم . اگر قصد نمایاندن تداوم زندگی بود و یا آغاز دلبستگی و امید که شما با بهترین تصویرها در آندم که نور از تنها روزنه طویله بر چهره مشد حسن می‌تابد ، همه چیز را بیان کردید . . . گرچه در قصه گاو این عروسی هست ، ولی آخر آنجا در پشت هر داستان یک بیل است و همین آدمها . . . یک اسلام ، یک کدخدا ، یک دیوانه ، یک پسر مش صفر و دیگران . . . و با مرگ مشد حسن که در قصه چهارم است باید قصه دیگری از همین آدمها آغاز شود . . . و این عروسی پیوند دردناک و تلخی است برای ادامه زندگی . . . در فیلم چرا ؟ . . .

با آن برداشت عمیق و فلسفی که از این قصه داشتید . . . مثلا تدفین گاو . . . که از زیباترین سکانسهای فیلم است و نه تنها حرکت دوربین و بازی عالی است بلکه مفهوم ذهنی آن بمراتب ارزنده‌تر است و چنان ساده و روان مجسم می‌شود که بآسانی می‌توان به هدف نهایی رسید . گاو را در گودال خانه مشد حسن دفن می‌کنند و مشد حسن در آبشخور گاو میمیرد . . . و این تصویر گونه‌ای دیگر است از ادغام گاو و صاحبش در یکدیگر ، «موسرخه» (دیوانه زنگوله‌بپا) بسیار خوب ارائه شده است . شخصیتی است کامل و پرورش یافته . . .

بهمه آرزوها با لبخند تن در می‌دهد و وسیله‌ای است برای تفریح و سرگرمی بچه‌ها . . . وای و دریغ که از بزرگترها و عاقلها نیز کاری جز نگاه و تماشا ساخته نیست . . . و دردناک‌تر آنکه خود نیز وسایل آزار دیدن ، ستم چشیدن ، و مضحکه شدن خویش را فراهم می‌آورد . تاکید می‌کنم که همه‌ی این اندیشه‌ها به تصویر بیان میشود ، بدون گفتار و آن شعارهای فیلمیک اخلاقی – اجتماعی که نوعی جان کندن است در فیلمهای فارسی و بسیاری از ساخته‌های فرنگ و اینجا خبری از آن فریب و بازاراندوزی نیست . برعکس مهرجویی وقتی پلانی می‌رسد که واقعا از هر جهت آماده بهره-برداری تجاری است ، آگاهانه و با صمیمیت بسیار از آن می‌گذرد . . . و نمای دیگری را بکلی جدا از آن یک ارائه می‌دهد . . . اشاره میکنم به «مشد اسلام» و ساز و آوازش . . . و جمع شدن دهاتیها در ایوان قهوه‌خانه . . . گذشته از کار بسیار خوب بروبچه‌های هنرمند فیلم گاو ، بنظر من ذکر یکی دو نکته لازم آمد : داستان در یک فضای کاملا رئالیستی می‌گذرد . در این ده آب هست و آب بند ، قهوه‌خانه و مشد اسلام با گاری و اسبهایش هستند و از همه مهمتر کنار دیوار خانه مشد عباس کیسه‌های گندم چیده شده و یا محصولی دیگر که به هر حال از این ده به دست آمده است . . . و از طرف دیگر دهاتی‌ها همه نونوار . . . سرحال ، تمیز و اطوکشیده و خانه‌ها براق و سفید . . . ولی با تمام این احوال در این ده یک گاو شیرده بیشتر نیست . . . پس آن گندم‌ها و یا محصول دیگر که از زمین شخم‌زده ببار آمده مگر حاصل رنج گاو نر نیست و اگر هست پس ماده گاوها چه شدند . . .

اساسا در چنین دهی چنین ساخته و پرداخته آیا مرگ یک گاو می-تواند فاجعه‌ای به آن غلظت بیافریند؟ . . . مگر این که مساله ناشی از علقه فردی بدانیم و یا بیماری روانی که آنوقت قضیه خیلی کوچک و حقیر می‌شود . . . به بازی‌ها می‌رسیم . همه خوب و عالی بود . شخصیت خانم صفوی به تنهائی در مراسم عزاداری و آن سیه علم‌ها که به دست می‌گیرد ، کافی است که هر بیننده را به سوگ گاو بنشاند و یا نصیریان آن جا که از سرکشی و عصیان گاو ، وقتی برای معالجه به شهر می‌برند، به ستوه می‌آید چه بازی گیرایی دارد . . . تازیانه بر گرده گاو فرود می‌آید و مشد اسلام خشمگین و عاصی فریاد می‌زند : حیوون ، دِ ، برو ! . . . و این خود ، گونه‌ای پذیرفتن واقعه مسخ است از جانب مشد اسلام ، که عقل دهکده است .

نظرات

وردپرس: 0
دیسکاس: 0