یاد آن روز بخیر مادرم مرا نصیحت می کرد پسرم در دل هر پیر و جوان تازه بمان و چه شنوا بودیم ما! قصه ها می خواندیم، خنده ها می کردیم فصل در فصل خدا،
یاد آن روز بخیر
مادرم مرا نصیحت می کرد
پسرم در دل هر پیر و جوان تازه بمان
و چه شنوا بودیم ما!
قصه ها می خواندیم، خنده ها می کردیم
فصل در فصل خدا، در دل کوچه ها خنده کنان می رفتیم
و چه ها زود گذشت
من جهان را از پس شیشه در خانه ی پدری می بینم
خانه اما کجاست؟
خانه در صد پس و گوش خاطره ام پنهان است
فصل نو می خواهم، حرف تازه از شب
پیچ در پیچ سکوت
هر نگاهم در هم
من خدا می خواهم
قبله ام اما کجاست؟
قبله ام در تپش نبض طبیعت پنهان است
و طبیعت در من
ارث من از پدرم
چند وجب خاطره است
چند وجب تجربه است
تجربه گاهی تلخ و گاه سیاه
من از آن تخم سیاه خواهم کاشت
تا که شاید روزی، سبز در آید ز خاک
خاک آجر کنم، و از آن خواهم ساخت
خانه ای بس بزرگ
حوض ماهی در آن
گل گلدان شده ای در هوس طاقچه اش
نار زندان شده ای در وسط باقچه اش
همه اما با هم
همه اما در هم
کاش این خانه نبود
جای آن قدری من، قدری ما، قدری عاطفه بود
نظرات