خاطرات کارگری نشینان توبزون قسمت دوم ادامه ی داستان ... دوش سیت دعا کِردُم که امتحانِته خو بدی ، خُم هم وابات اِیام سر ایسگاه ،ز کارگرا و راننده
خاطرات کارگری نشینان توبزون
قسمت دوم
ادامه ی داستان …
دوش سیت دعا کِردُم که امتحانِته خو بدی ، خُم هم وابات اِیام سر ایسگاه ،ز کارگرا و راننده خواهش اِکنُم ،چون امروز امتحان داری سوارت بُکُنِن (مکالمات ساعت پنج صبح مادربزرگ و پدر ).
خلاصه با بدبختی و ترس و لرز از خانه خارج شدم و به سمت ایستگاه کارگری به راه افتادم .بچه های آبادی (مسافران دیگر کارگری )از شدت سرمای صبح زمستان ،گودالی را پر از نفت سیاه کرده بودند و آتشی برافروخته بودند تا خود راگرم کنند ،من هم کنار آنها قرار گرفتم .
مادر بیچاره هم طاقت نیاورد و بدنبال من به سر ایستگاه آمد تا سفارش مرا به کارگرا و راننده ی کارگری بکند …
دغدغه ی امتحان نخوانده از یک طرف و ترس از سوار نشدن از طرفی دیگر مرا آزار می داد …
و خلاصه کارگری از راه رسید و مادر با خواهش بسیار مرا سوار بر آن کرد و من در طول راه به امتحان نخوانده ی خود و تکالیف انجام نداده ام فکر میکردم …
گوشه ای از خاطرات پدرم (بهمن عالیپور بیرگانی )- با تشکر از سرکار خانم شقایق عالیپور
نظرات